|
وجدان صداي خداوند است." لامارتين
مقيم صديق،دانشجوي كارشناسي ارشد حقوق ،تهران هزار سالِ اندوه - ... روزگاري كسي بوده كه توي آسايشگاه معلولين رواني زندگي ميكرده و بعد در يك صبح سرد زمستاني، آرام و بي صدا، از ديوار آنجا پريده و رفته... رفته و ديگر هيچ كس نشاني از اونديده، جز چند رد پاي فرو رفته در برف و حالا... حالا احتمالا شما همينقدر ميدانيد و همين چيزها را به شما گفته اند. امافقط اينها نيست. ميدانيد كه قضيه، فقط قضيه سروان نيست. درست است كه آمدن ما و سؤال و جوابهاي شما براي پيدا كردن اوست ،ولي يك چيزهايي هست كه شما نميدانيد و اصلاً به خاطر همين چيزهاست كه ما دلمان ميخواست جايي را پيدا كنيم كه خودمان را خلاص كرده و حرفهايمان را بزنيم. لابد از ما ميپرسيد كه گم شدن سروان محمدي و پيدا شدن او چه ربطي به ما دارد و چه شده كه اينقدر به فكر پيدا كردن او هستيم. نميدانم. خودمان هم نميدانيم . فقط دلمان ميخواهد كمي با او صحبت كنيم و از دلش بيرون بياوريم. گفتهايم. خيلي چيزها را همان روز اول كه رفتيم پيشش گفتيم. ولي تمام نشده است. همين كه الان ما پيش شما هستيم و ميخواهيم به شما كمك كنيم تا ردش را پيدا كنيد، خودش نشانه اين است كه هنوز هيچ چيز تمام نشده است. بله، هنوز مانده است. يك جايي، ته گلويمان، توي دلمان. مثل يك غده است، يك غده سرطاني كه هي هر روز بزرگتر ميشود و بزرگتر ميشود و راه نفس آدم را ميبندد. ديدهايد آقا... نه نديدهايد و حتماً در آخر هم ما را محكوم خواهيد كرد كه تقصير شماست كه او از آسايشگاه فرار كرده است. نميدانم. شايد هم حرف شما درست باشد. فرقي هم ندارد. شما ميتوانيد هر طوري كه خواستيد قضاوت كنيد. ما كه نميخواهيم كار خودمان را توجيه كنيم كه يعني گناهي نكردهايم و مقصر نبودهايم. ميبينيد كه اين چيزهايي را كه هم ميگوييم، خيلي هايش را ميتوان پنهان كرد و يك جور ديگري سر هم كرد. اصلاً ميتوانستيم خودمان را بزنيم به كوچه علي چپ و انگار نه انگار كه حادثه مهمي رخ داده است. مثل يك اتفاق معمولي كه در پروندههاي خودتان زياد پيدا ميشود. روزي هزار نفر تصادف ميكنند، صد نفر توي اين شهر متولد ميشوند و ميميرند و ناپديد ميشوند و... اما اين موضوع خيلي فرق ميكند. ريشه دار است آقا و براي همين است كه اينقدر اصرار داريم شما را از همه جزئيات ماجرا مطلع كنيم و او را هر چه زودتر پيدا كنيم. قضيه يك جوري هم به ما مربوط ميشود. - اصلاً بگذاريد رك و پوست كنده بگويم. بگويم و خيالتان را راحت كنم. اينجوري لااقل شما هم در جريان همه ماجرا قرار ميگيريد و مجبور نميشويد اينهمه وقت بگذاريد و آخرش هم چيزي براي شما معلوم نشود و جوابي نداشته باشيد تا به مافوق خود بدهيد. ما هم آنروز كه برگشتيم، جوابي نداشتيم، نه من و نه ناصر. جناب سروان محمدي هم انگار خودش فهميده بود كه داريم دروغ ميگوييم. گذاشت تا ما سير حرفهايمان را زديم، آنطور كه خودمان الكي از قبل يك چيزهايي آماده كرده بوديم تا تحويل بدهيم ؛ بعد هم سرش را پايين انداخت و تنهايي رفت توي تاريكي پشت سنگرها گم شد و تا صبح فردا هم او را نديديم. راستش را بخواهيد ،همه آنچه اتفاق افتاده و حالا هم همين طور ادامه دارد، به نوعي مربوط به رسول است. برادر سروان را ميگويم كه با مابه منطقه دشمن آمده بود و ديگر برنگشت. به سروان گفتيم شهيد شده و طرز شهيد شدنش را هم دقيقاً نميدانم چه طور سر هم كرديم و توضيح داديم. اما او نمرده بود و اينكه چرا ما دو نفري برگشتيم ،قصهاش مفصل است و كمي هم عجيب و غريب. باور كنيد ما مجبور بوديم اين كار را بكنيم. وضعيت خاصي بود. دلمان راضي نميشد كه او را در همان حالت رها كنيم. اولش خواستيم او را با خود بياوريم. گفتيم هر طور شده اين كار را ميكنيم. حالا فوقش اين است كه خودمان را هم دستگير ميكنند؛ بهتر از اين است كه بهترين دوستمان را تك و تنها رها كنيم و برويم. ناصر زير بغلش را گرفت. ميخواست او را روي پشتش بياندازد و تير و خمپاره هم مثل باران از چپ و راست و بالاي سرمان رد ميشد. اما... نميشد.نميآمد. همين هاست كه ميگويم عجيب و غريب است و باورتان نميشود. تا شما در آن وضعيت قرار نگيريد و همه چيز را درك نكنيد،نميتوانيد درست بفهميد و حالا چطور بگويم كه ما مجبور شديم رهايش كنيم؛ بهترين دوستمان را و برادر سروان را...نميدانم. به خدا نميدانم. در يك لحظه مردد مانده بوديم كه چكار كنيم. خودمان هم باورمان نميشد كه داريم چنين كاري ميكنيم. گفتيم تفنگ را بدهيم دست خودش، هر وقت كه بهتر بود و هر طور كه دلش خواست ،خودش را راحت كند. اشاره كرد به دستهايش و دوباره شروع كرد به التماس كردن. ديگر تحملم تمام شده بود. فهميدم ناصر هم كلافه شده است. با تفنگهايمان بطرفش نشانه گرفتيم؛ دو نفري كه يعني اين كار را با هم تمام كرده باشيم. چشمهايمان را بستيم و چند لحظه هاج و واج در همان حالت مانديم. اما... نميشد. نميتوانستيم. در يك آن ناصر فريادي زد و تفنگش را پرت كرد آن طرف. من هم همين كار را كردم و بعد هر دو با هم شروع كرديم به دويدن.صداي گلوله و خمپاره هم از چپ و راست مي آمد.كمي كه جلوتر رفتيم ،چند لحظه ايستادم.برگشتم و به رسول نگاه كردم. از دور پيدا بود.زل زده بود به طرف ما و همينطورملتمسانه نگاهمان ميكرد و دستهايش را در هوا تكان ميداد و چيزهايي ميگفت كه معلوم نبود. عراقيها هم هر لحظه نزديكتر و نزديكتر ميشدند.با عجله دوباره شروع كرديم به دويدن . - نميدانم گفتهام يا نه، اما بگذاريد براي شما هم از همان اول بگويم، طوري كه خودتان در آن حالت و فضا قرار بگيريد و شايد بهتر بتوانيد به ماجرا پي ببريد و درباره ما قضاوت كنيد. داشتيم برميگشتيم كه آن اتفاق افتاد. تمام كارهايمان را با موفقيت انجام داده بوديم: اينكه چقدر نيرو دارند و پايگاه اصليشان كجاست و وضعيت مهمّاتشان و همه چيزهايي كه سروان محمدي از ما خواسته بود. نميدانم چطور شد كه متوجه ما شدند. از پشت سرمان شروع كردند به تيراندازي. تندتند ميدويديم. حواسمان به همديگر نبود. ميخواستيم هرچه زودتر خودمان را از آنجا دور كنيم كه ديديم رسول تير خورده. دو تا: يكي به پشت پايش و يكي هم به دستش خورده بود. همانجا زانو زد، خم شد و افتاد روي زمين. صداي گلوله اطرافمان را پُر كرده بود. باران هم به شدت ميباريد. ناصر گفت ميبريمش، دوتايي ميگيريم و ميبريمش. امّا نميشد. معلوم بود كه دشمن داشت ما را تعقيب ميكرد. هر لحظه امكان داشت برسند و دستگيرمان كنند. گيريم كه حالا توي آن تاريكي و سر و صداها او را ميآورديم، بالاخره يك جائي به ما ميرسيدند و سهتاييمان را اعدام ميكردند. اينطوري هم خودمان را به كشتن ميداديم و هم اينكه نميتوانستيم آن اطلاعات را به خوديها برسانيم. تازه از اين گذشته، رسول خودش هم راضي نميشد با ما بيايد. هرچه اصرار كرديم و خواستيم او را بلند كنيم، حاضر نميشد. ميگفت اگر دشمن او را دستگير كند، آنقدر شكنجهاش ميدهد تا او مجبور شود همه چيز را بگويد و بعد از اينكه كلي حرف از زبانش ميكشيدند، او را به طرز فجيعي كه قبلاً شنيده بوديم، اعدام ميكردند. رسول راست ميگفت. آدم اگر سنگ هم باشد، نميتواند شكنجههاي آنها را تحمّل كند و مجبور ميشود هرچه دارد بگويد تا رهايش كنند ،كه نميكردند. همه اينها را گفت و من و ناصر همينطور حيران مانده بوديم كه براي چه اين حرفها را ميزند و منظورش از اين نگاههاي عجيب و غريب كه به ما ميكرد، چه بود. فكر كرديم پس بايد هرطور شده او را با خود ببريم.تازه خودمان هم به اين نتيجه رسيده بوديم و دلمان قبول نميكرد همانجا ولش كنيم .امّا نميآمد. هرچه خواهش و نصيحت كرديم، قبول نميكرد. توي خونهايش غلت ميخورد و خودش را به زمين محكم چسبانده بود. بدجوري گير كرده بوديم. نميفهميديم چكار بايد بكنيم. گيج شده بوديم كه رسول از ما چه ميخواهد. مثل پرندهاي كه بالهايش خيس شده باشد و نتواند پرواز كند، روي زمين خوابيده بود و خون از دست و پايش بيرون ميزد. وقتي ديد كه ما ترديد داريم، شروع كرد به التماس كردن و آرامآرام حرفش را زد و تازه ما فهميديم كه چه ميخواهد و براي چه اينقدر اصرار ميكند. - شما يك لحظه خودتان را جاي ما بگذاريد. توي آن جهنّم باران و گلوله و وقتي آدم بداند دشمن پشت سرش دارد تعقيبش ميكند و هرلحظه ممكن است سربرسد، ديگر عقلش درست كار نميكند و نميتواند درست فكر كند. ما هم خودمان را گُم كرده بوديم. مانده بوديم كه چكار بايد بكنيم. نميشد كه رهايش كنيم و برويم. خودش هم كه راضي نميشد با ما بيايد. تا حالا هيچوقت چنين صحنهاي را نديده بودم. خوانده بودم توي كتابها و شنيده بودم كه نيروهاي كشورهاي ديگر چگونه آموزش ديدهاند و در اين مواقع چكار ميكنند، امّا نميشد. آخر مادو سال با هم بوديم.مثل سه تادوست صميمي. با هم آموزش ديده بوديم و توي اكثر عملياتها هم با همديگر شركت ميكرديم. طوري شده بود كه همه به ما ميگفتند سهقلوها...تازه فقط همين نبود، جواب برادرش را چه ميداديم ؛سروان محمدي آنقدر برادرش را دوست داشت كه به زور او را همراه ما فرستاده بود. دلمان برايش ميسوخت. ميدانستيم كه چقدر درد ميكشد.لحظات سختي بود... حالا اينها را كه ميگوييم ، اينطور نيست كه بخواهيم دليل بياوريم و يا از عاقبت خودمان ميترسيم. نه... اگر اينطور بود كه اصلاً پيش شما نميآمديم. سيو پنج - شش سال عمر كردهايم و نهايتش ده يا بيست سال ديگر هم تا از نفس بيفتاديم، قضيه را يك جوري پيش خودمان نگه ميداشتيم؛ مثل حالا كه ده سال گذشته و كسي به اين ماجرا بو نبرده است، اين راز را به كسي نميگفتيم و ديگر لازم نبود اينقدر سئوال و جواب پس بدهيم. اصلاً ميتوانستيم خودمان جور ديگري مسئله را بين خودمان حل كنيم و تصميم ديگري بگيريم.خودتان ميدانيد كه كار ما ديگر از اين حرفها گذشته است ،از زخم زبان شنيدن و عذاب وجدان كشيدن و... - حالا گيريم كه يك چيزي گفتيم و شما هم باور كرديد و مجازات ما را تخفيف داديد، جواب خودمان را چه بدهيم. جواب دلمان را چه بدهيم. براي من كه ديگر كار از اينها گذشته است. سالهاست كه دارم عذاب ميكشم. هر روز، هر ثانيه و هر لحظهاي كه بر من ميگذرد، مثل يك قرن است. اولش ميگفتم تمام ميشود. روزها كه بيايند و سالها كه بگذرند، كمكم غبار فراموشي روي آن واقعه مينشيند و خيلي راحت ميتوانم خودم را متقاعد كنم. اما اينطور نبود. ديدم فايده ندارد. هر جا كه ميرفتم با من بود. رسول را ميگويم، روح رسول را كه همه جا را پُر كرده بود. انگار ذره ذره شده بود و لاي پوست و استخوان و سلولهاي بدنم جا گرفته بود. توي خانه، روي سقف، ديوارها و همهجا بود و رهايم نميكرد. ميخواستم فرار كنم. بروم يك جائي، يك شهر دور افتاده و يا روستايي در آخرين نقطه از مرز و خودم را يك جوري گم و گور كنم و تا آخر عمر همانجا بمانم، طوري كه هيچكس نتواند پيدايم كند. فكر ميكردم شايد راحتتر باشم. لااقل مجبور نبودم نيشخندهاي آشناها و همسايهها را تحمل كنم و تمام طول روز سنگيني نگاه پدر را بر دوش خودم حس كنم كه صاف زل زده است به من و در حاليكه سرش را تكان ميدهد آهسته و طوري كه نشنوم_ و ميشنيدم_ بگويد كه پسره پاك موجي شده است. بله آقا. همين چيزها بود كه تصميم گرفتم خانه را ترك كنم. گفتم بروم سراغ محسن. آنجا توي شهر آنها حتماً كوهي پيدا ميشد كه جنگلهايش آدم را براي ساعتها و روزها مشغول كند و محسن هم با آن هيكل رشيد و چهارشانه و لبهائي كه هميشه لبخندي گوشه آن نقش بسته بود، ميتوانست مرهم خوبي براي دردهايم باشد؛ كه روبرويش بنشينم و همه حرفهايم را و چيزهايي كه توي دلم انبار شده بود و به هيچكس نميتوانستم بگويم، با او در ميان بگذارم؛ خاطراتي كه فكر ميكردم براي او ديگر تمام شده است. امّا... - از همان روزهاي اول جدائيمان منتظر آمدنش بودم. نه آدرسي... نه شماره تلفني و... چند روز بعد از آن واقعه بيخبر از منطقه بيرون زده بود.مدتي بعد هم شنيدم كه جبهه را كلا رها كرده و رفته. هيچكس نميدانست چرا و فقط من بودم كه علت اصليش را مي دانستم. نميدانم، شايد سروان محمدي هم متوجه شده بود و به روي خودش نميآورد؛ اينطور كه رفتارش را با من تغيير داده بود وخيلي سعي ميكرد با من رو در رو نشود. اما من حواسم بود. ميديدم كه او چطور بعد از اين واقعه كم حرف و گوشه گيرشده بود.يك جور ديگري شده بود. شبها از چادر بيرون ميرفت و تا مدتها روي تخته سنگ پائين تپه مينشست و به آسمان خيره ميشد.سروان ديگر آن سروان سابق نبودكه هيبت صدايش بچه ها را در خواب و بيداري مي لرزاند،كه اگر هزار تا جنازه لت و پار شده و بي سر و دست و پا را هم جلويش مي انداختي ،انگار نه انگار كه چيزي ديده باشد؛ قرص و محكم . مثل سنگ بود سروان.مثل تنه درختي كه بچه هاي خط به آن تكيه داده بودند تا نيفتند.اين طور بود سروان؛ آب از آب تكان ميخورد مي فهميد.براي همين هم مي گويم كه احتمالا يك چيزهايي را ميفهميده...ناصر رفته بود ومن هميشه فكر مي كردم كه احتمالايك روزي سر و كله اش پيدا مي شود.گفتم كه ميآيد، برميگرد؛ هرجا كه رفته باشد . بالاخره يك روز بايد ميآمد. امسال... سال بعد... سه سال بعد و وقتي آمد كه ده سال گذشته بود. همين هفته قبل را ميگويم. غروب بود و بيرون باران تندي ميآمد. نشسته بودم توي اتاق نشيمن، روي صندلي و دستهايم را گذاشته بودم روي طاقچه و داشتم بيرون را تماشا ميكردم كه يكدفعه صداي زنگ بلند شد. اولش نشناختمش. خيس شده بود. موهاي جلوي سرش تمام سفيد شده بود؛ افتاده بود روي پيشانيش. صورتش لاغر و استخواني شده بود. خيلي با آنوقتها فرق كرده بود. انگار داشت ميلرزيد. هوا سرد بود. زير روشني صاعقه توانستم او را خوب ببينم. باورم نميشد كه خودش باشد. براي يك لحظه آن صحنه جلوي چشمانم زنده شد. توي باران... شدت بارندگي و رعد و برق و صاعقه و آسماني كه عزا گرفته بود و تصوّرش را بكنيد كه آنجا، جلوي چشمانت، يكي از دوستانت افتاده باشد...روي خاك...خاك باران خورده...و خون همه جاي او را پوشانده باشد؛ روي سينهاش، پاها،دستها... و دستِ راستش را كه با تكهاي پوست به بدنش آويزان شده، تكان بدهد و التماس كند... هي التماس كند و اصرار كند وچشمان معصوم و اشك آلودش را باز و بسته كند و تو گيج شده باشي؛ همينطور هاج و واج مانده باشي و نداني كه چهكار بايد بكني؛ شلاق باران به سر و صورتت بخورد و بالاي سرت و چپ و راست و اطرافت صداي رگبار گلولهها و مسلسلها بيايد و هول برت دارد كه همين الان است كه سربرسند و شما را هم بگيرند و دستگير كنند و اعدام كنند... او هم هي التماس كند و... هي التماس كند و... ديدم ناصر زل زده است به من و بر و بر دارد نگاهم ميكند. او را توي اتاق خودم بردم. پرده را كشيدم. صداي راديو را هم بلند كردم تا باران را پشت پنجره نبيند و صدايش را حس نكند. مدام ميخنديدم. از روزهاي خوش باهم بودنمان ميگفتم و اداي آدمهاي شاد را در ميآوردم. با خودم فكر ميكردم حالا ديگر ناصر همه چيز را فراموش كرده و زندگي جديدي را براي خودش شروع كرده است. نميخواستم بفهمد كه در اين مدت چه كشيدهام، همين حالايش هم همه چيز را نميفهمد. ولي حالاكه خودش هم اينجا كنار من وشماست ، دلم ميخواهد براي شما بگويم كه شبها چطور در اين شدت باد و سرما پنجره اتاقم را باز ميكردم - طوري كه ستارهها پيدا باشند - و همينطور مثل مار دور خودم ميپيچيدم و خيره ميشدم به آسمان و تا صبح عددها را ميشمردم. از يك تا صد... تا هزار... تا آنجا كه عددي بود و بلد بودم. فكر ميكردم اگر ناصر بفهمد، خودم را كوچك كردهام، خوار ميشوم و آنوقت پيش خودش فكر ميكند كه لابد آن روزها هم ترسيده بودم و توي دلش كلي مرا سرزنش ميكند. سعي كردم يك جوري نشان بدهم كه يعني زندگي خوبي دارم و ديگر به روزهاي جنگ فكر نميكنم. تا يك روز... دو روز... سه روز... و چيزي كه بيشتر از همه آزارم ميداد، رفتار ناصر بود. خيلي كم حرف ميزد. نميخنديد اما يك ريشخند، يك لبخند تلخ اغلب اوقات گوشه لبش بود. وقتي كه حرف ميزدم، زل ميزد به صورتم، به چشمانم و انگار داشتم آب ميشدم، ذره ذره ميشدم و فكر ميكردم ميخواهد هر طور شده از من اعتراف بگيرد. - آخرش مجبور شد همه چيز را بگويد. باورم نميشد كه محسن هم مثل خودم باشد. همان بار اول كه ديدمش، شك كردم. از خندههاي بچهگانهاش، از اداهايي كه از خودش در ميآورد و براي همين هم خودم را گرفتم كه هيچ نگويم. نميخواستم نمك به زخمش بپاشم. نميخواستم دوباره آن خاطرات را پيش چشمش زنده كنم. نميدانم، شايد هم ميترسيدم؛ از اينكه بگويم و او مثل هميشه و آن روزها كه ميخنديد وقاه قاه ميزد و دندانهاي سفيدش تا آخر پيدا ميشد، بخندد وقاه قاه بزند و دندانهاي سفيدش تا آخر پيدا بشود و با صداي رگهدار و مردانهاش بگويد كه گذشته است... همه چيز گذشته است... اما نگذشته بود. ميبينيد كه الان هم هيچ چيز براي ما تمام نشده است. ديگر كلافه شده بودم. نميتوانستم بيشتر از اين تحمّل كنم. بايد همه چيز را بهش ميگفتم. همه حرفهايي كه مثل يك غدّه سرطاني توي دلم جمع شده بود، توي گلويم و ميترسيدم اگر نگويم، بزرگ بشود و بزرگتر و آنقدر كه راه گلويم را ببندد و از نفس بيفتم. ميگفتم تا ديگر مجبور نباشيم موقع صحبت كردن سرهايمان را پايين نگه داريم و همهاش مواظب باشيم كه نگاهمان به هم نيفتد و اينقدر عذاب بكشيم. تصميم خودم را گرفته بودم. همين چند شب پيش بود. فكر ميكردم به اينكه صبح شود و محسن بيدار شود و... ساعت از دو گذشته بود. هر كاري ميكردم خوابم نميبرد. مگر ميشد بخوابي... از صداي ممتد رعد و برق و ضربههاي محكم باران كه پشت پنجره ميخورد... انگار يك نفر آنجا بود... پشت پنجره . چنگ ميانداخت و ميخواست هر طور شده شيشهها را بشكند و خودش را بيندازد توي اتاق... پنجههايش را روي شيشه ميكشيد و فشار ميآورد... انگار رسول بود كه باد صدايش را با خود ميآورد... داشت التماس ميكرد... فرياد ميزد كه مرا بكُشيد و به پاي تير خوردهاش اشاره ميكرد و دستهايش كه آويزان مانده بود... چشمانم را بستم؛ شايد كه نباشد، شايد آن تصاوير رهايم كنند و زير پتو غلت ميخوردم و جابجا ميشدم و نه... درست در يك لحظه بود كه تمام اتاق لرزيد. صداي عجيبي بلند شد. بياختيار از جا پريدم و توي رختخواب نشستم. محسن هم بيدار شده بود. از صداي رعد و برق و ديدم كه دارد گريه ميكند. تمام صورتش خيس اشك شده بود. قبل از اينكه من بخواهم حرفي بزنم، خودش همه چيز را گفت. - آن شب، شب خيلي عجيبي بود. من و ناصر تا ساعتها با هم حرف زديم؛ از خاطرات جنگ، از روزهاي خوب با هم بودنمان و بعد كه رسيديم به آن روز كه آن حادثه اتفاق افتاده بود، هر دو يك جوري شديم. ابتدا هر كدام سعي ميكرديم تقصير را به گردن ديگري بياندازيم، بحث كرديم و وقتي كه به نتيجه نرسيديم، عصباني شديم. سر هم داد زديم. بعد ناصر يكهو زد زير گريه، من هم گريه كردم و هر دو با هم تا مدتها گريه كرديم و در آخر تصميم عجيبي گرفتيم. گفتيم برويم سراغ سروان محمدي و هر طور شده او را پيدا كرده و همه چيز را برايش تعريف كنيم؛ هر طوري خودش خواست با ما رفتار كند. صبح زود با چشمان پف كرده و خواب آلود از خانه بيرون زديم. همه جا را دنبالش گشتيم ؛هر جايي كه احتمال ميداديم. و... نبود، سروان نبود. هر جايي كه رفتيم و از هر كه پرسيديم نتوانست كمكي به ما بكند تا اينكه بعد از دو سه روز يكي از بچهها كه قبلاً بي سيم چي گردان بود گفت كه يك كه يك بار كسي را شبيه سروان در جايي ديده بود. هي فكر كرد و به حافظهاش فشار آورد و آخرش هم ما را فرستاد يك جايي كه معلوم بود معلولين جنگ را آنجا بستري ميكردند. اينجايش را دلم نميآيد بگويم. گريهام ميگيرد. خودتان كه ميبينيد... اما ميگويم. فقط براي اينكه قرار شده همه چيز را پيش شما اعتراف كنيم تا بهتر بتوانيد تصميمگيري كنيد. سروان مرده بود؛ نه اينكه مرده باشد، ولي ساكت و بي حركت روي ويلچر در اتاق تاريك و كوچكي در آسايشگاه نشسته بود و فقط پلكهايش را به هم ميزد. گاهي هم سرش را تكان ميداد، اما حرف نميزد و همينها بود كه ما را بيشتر عذاب ميداد. نشسته بود سر جايش و همين طور صاف زل زده بود به ما دو تا. انگار ميخواست چيزي بگويد،حرف بزند، فرياد بزند. تكان تكان ميخورد، به گلويش فشار ميآورد، پلكهايش را به هم ميزد و تا آخر هم نگفت. هيچي نگفت. رئيس آسايشگاه برايمان توضيح داد كه خودشان هم دقيقاً علت بيماري او را نميدانند. يكي دو سال بعد از جنگ او را در همان حالت به آنجا آورده بودند و احتمالاً توي جبهه كه بوده، به اين مرض دچار شده. اما اينطور نبود، لااقل من ميدانم كه اينطور نبوده و اين حالتهايش و اين نگاهش چيز خاصي ميخواست بگويد. - ميگويد نگاهش... يك چيز رابرايتان توضيح بدهم. عجيب بود آقا، توي جبهه هم كه بوديم، بچهها خيلي از حركات چشم سروان حساب ميبردند. ميگفتند يك جوري است كه وقتي نگاهت ميكند آدم هم مي ترسد و هم دلش ميخواهد ساعتها بايستد و به رنگ چشمانش خيره شود. اما آن روز حالتش فرق ميكرد؛ روزي كه قرار بود من و محسن و رسول عمليات را شروع كنيم، صاف آمد و ايستاد روبروي ما. از اهميت اين عمليات گفت كه خيلي برايشان مهم و اساسي است، اطلاعاتي كه ما ميبايستي در منطقه دشمن جمع آوري ميكرديم و مراحل انجام كار و در آخر ،وقتي حرفهايش تمام شد، مرا كنار كشيد و زل زد به چشمانم. پس از كلي نصيحت و مقدمه چيني وحرفهاي ديگر ، از من خواست كه مواظب برادرش باشم. ميگفت اين اولين عمليات مهمي است كه او شركت ميكند. راست ميگفت. حالا چطور او را فرستاده بود هم خودش يك معماست. حدس ميزنم سروان شنيده بود كه يكي از بچهها گفته كه او هيچ وقت جاهاي سخت برادرش را نميفرستد و او هم يك جوري بهش برخورده بود. نميفرستاد. راستش همين است كه ميگفتند. اما رسول هم سنش از ما كمتر بود .تجربه زيادي هم از جبهه نداشت. شايد بخاطر همين بود، شايد هم... ميدانيد سروان رسول را خيلي دوست داشت، نه اين كه فكر كنيد چون برادرش بوده،اينطور بوده ، نه، اصلاً ارتباط بين آنها يك چيز ديگري بود. سروان حاضر بود بميرد اما كوچكترين آسيبي به برادرش نرسد. نميدانم، بچهها هر كدام نظري داشتند. بعضيها ميگفتند چون كه او برادر كوچكترش بوده و شباهت زيادي به پدر مرحومشان داشته اينطور بوده. آها... يك چيز ديگر هم يادم آمد. اينكه شنيده بودند سروان تمام اعضاي خانوادهاش را در بمباران جنوب از دست داده و از بين آنها فقط رسول زنده مانده است. باز هم نميدانم، ولي شايد همه اينها را يك جوري بشود به گم شدن سروان ربط داد. - آنروز توي آسايشگاه، سروان هيچ حرفي نزد.گذاشت تا ما سير حرفهايمان را زديم .آن واقعه را هم برايش تا آخر تعريف كرديم و در آخر هم براي اينكه اميدوارش كرده باشيم ،گفتيم كه برميگردد ؛مثل خيلي هاي ديگركه اسير شده بودند و حالا برگشته اند...هي حرف ميزديم و سروان هم هيچ حركتي نمي كرد. خيره شده بود به ما، به چشمان ما و عجيب بود كه رهايمان نميكرد.ساكت و بي حركت همان طور ماند تا يك ساعت و يك سكوت تلخ و عذاب آور و ما كه گيج شده بوديم و هاج و واج مانده بوديم كه چكار كنيم و چه تصميمي بگيريم. بالاخره ناصر سرش را پايين انداخت كه يعني برويم. طاقتش تمام شده بود؛ خود من هم همين طور. بلند شديم و با سرعت آسايشگاه را ترك كرديم تا فرداي آنروز ،يعني ديروز كه قرار گذاشتيم دوباره برويم پيشش. آخر هنوز حرفهايمان با سروان تمام نشده بود. ميخواستيم هر طور شده، تكليف خودمان را روشن كنيم. اما... اما نبود، سروان نبود. گويي نيمههاي شب و يا صبح زود، طوري كه هيچ كس خبر دار نشده بود، از آنجا فرار كرده و هيچ اثري هم از خودش بجا نگذاشته بود. وقتي رسيديم، آسايشگاه شلوغ بود. مخصوصاً اتاق سروان. رئيس آسايشگاه اشاره كرد كه سروان از لحاظ جسمي كاملاً سالم بوده و فقط از لحاظ ذهني و رواني مشكل داشته. او كلي استدلال كرد و در آخر هم نتوانست هيچ دليلي براي ناپديد شدن او پيدا كند. تنها كارش اين بود كه با شما تماس گرفت تا بالاخره وظيفه خودش را انجام داده باشد. ما هم سرمان را پايين انداخته و به خانه برگشتيم و حتي با خودمان هم هيچ حرفي نزديم، تا شب و نيمههاي شب كه دوباره به فكر چاره جويي افتاديم. - هي حرف زديم و فكر كرديم و سرانجام با هم قرار گذاشتيم بياييم پيش شما و اگر بشود با همكاري هم رد سروان را پيدا كنيم. همه اينها را هم گفتيم. هر چي كه از گذشته ميدانستيم و يا حالا اتفاق افتاده بود. شايد هم خيلي چيزها را زيادي گفتهايم، اما چون كه خودتان خواسته بوديد، سعي كرديم همه چيز را شرح بدهيم. بالاخره هر چي كه باشد شما مأمور دولت هستيد و بهتر ميدانيد كه كجا ميشود اشخاص گمشده را پيدا كرد. شايد حالا بپرسيد مثلاً چه دردي را دوا ميكند كه او را ببينيم و با او حرف بزنيم. خودمان هم نميدانيم. لااقل خودم نميدانم. فقط... چطور بگويم ، حالا ديگر درد ما بيشتر شده است. رنج و عذابي كه ده سال است بر دوش ميكشيم، نه تنها كمتر نشده كه گم شدن سروان هم به آن اضافه شده است. نميخواهم شما را خسته كنم و بيشتر از اين وقتتان را بگيرم. تا همين جايش هم خيلي پر حرفي كردهام و شما... شما هم اگر دلتان خواست، حتي ميتوانيد بعد از اينكه او را پيدا كرديد، ما را تشويق كنيد، جايزه بدهيد، زنداني كنيد و يا ميتوانيد رهايمان كنيد تا بمانيم و عذاب بكشيم ؛ همان كاري كه ما در حق رسول انجام داديم، در حق جناب سروان. ديگر خودتان بهتر صلاح ميدانيد. مهم اين است كه ما وظيفه خودمان را انجام داديم و لااقل كمي سبكتر شدهايم. حالا نه اين كه كاملاً فراموش كنيم و از يادمان برود. نه... كار ما ديگر از اين حرفها گذشته است. براي ما فرقي نميكند. ديگر به اين فكرها و صحنه و سر و صداهايي كه هميشه دنبالمان هستند، عادت كردهايم. ده سال است كه داريم عذاب ميكشيم؛ هر روز و هر ماه و هر سال و... هزار سال بعد هم اگر باشيم، دوباره مائيم و اين اندوه پير و كهنه و... پايان
|
|