هزار سال اندوه

مقيم صديق
moghim21@yahoo.com

وجدان صداي خداوند است."

لامارتين


مقيم صديق،دانشجوي كارشناسي ارشد حقوق ،تهران


هزار سالِ اندوه
- ... روزگاري كسي بوده كه توي آسايشگاه معلولين رواني زندگي مي‏كرده و بعد در يك صبح سرد زمستاني، آرام و بي صدا، از ديوار آنجا پريده و رفته... رفته و ديگر هيچ كس نشاني از اونديده، جز چند رد پاي فرو رفته در برف و حالا... حالا احتمالا شما همينقدر ميدانيد و همين چيزها را به شما گفته اند. امافقط اينها نيست. مي‏دانيد كه قضيه، فقط قضيه سروان نيست. درست است كه آمدن ما و سؤال و جوابهاي شما براي پيدا كردن اوست ،ولي يك چيزهايي هست كه شما نمي‏دانيد و اصلاً به خاطر همين چيزهاست كه ما دلمان مي‏خواست جايي را پيدا كنيم كه خودمان را خلاص كرده و حرفهايمان را بزنيم. لابد از ما مي‏پرسيد كه گم شدن سروان محمدي و پيدا شدن او چه ربطي به ما دارد و چه شده كه اينقدر به فكر پيدا كردن او هستيم. نمي‏دانم. خودمان هم نمي‏دانيم . فقط دلمان مي‏خواهد كمي با او صحبت كنيم و از دلش بيرون بياوريم. گفته‏ايم. خيلي چيزها را همان روز اول كه رفتيم پيشش گفتيم. ولي تمام نشده است. همين كه الان ما پيش شما هستيم و مي‏خواهيم به شما كمك كنيم تا ردش را پيدا كنيد، خودش نشانه اين است كه هنوز هيچ چيز تمام نشده است. بله، هنوز مانده است. يك جايي، ته گلويمان، توي دلمان. مثل يك غده است، يك غده سرطاني كه هي هر روز بزرگتر مي‏شود و بزرگتر مي‏شود و راه نفس آدم را مي‏بندد. ديده‏ايد آقا... نه نديده‏ايد و حتماً در آخر هم ما را محكوم خواهيد كرد كه تقصير شماست كه او از آسايشگاه فرار كرده است. نمي‏دانم. شايد هم حرف شما درست باشد. فرقي هم ندارد. شما مي‏توانيد هر طوري كه خواستيد قضاوت كنيد. ما كه نمي‏خواهيم كار خودمان را توجيه كنيم كه يعني گناهي نكرده‏ايم و مقصر نبوده‏ايم. مي‏بينيد كه اين چيزهايي را كه هم مي‏گوييم، خيلي هايش را مي‏توان پنهان كرد و يك جور ديگري سر هم كرد. اصلاً مي‏توانستيم خودمان را بزنيم به كوچه علي چپ و انگار نه انگار كه حادثه مهمي رخ داده است. مثل يك اتفاق معمولي كه در پرونده‏هاي خودتان زياد پيدا مي‏شود. روزي هزار نفر تصادف مي‏كنند، صد نفر توي اين شهر متولد مي‏شوند و مي‏ميرند و ناپديد مي‏شوند و... اما اين موضوع خيلي فرق مي‏كند. ريشه دار است آقا و براي همين است كه اينقدر اصرار داريم شما را از همه جزئيات ماجرا مطلع كنيم و او را هر چه زودتر پيدا كنيم. قضيه يك جوري هم به ما مربوط مي‏شود.
- اصلاً بگذاريد رك و پوست كنده بگويم. بگويم و خيالتان را راحت كنم. اينجوري لااقل شما هم در جريان همه ماجرا قرار مي‏گيريد و مجبور نمي‏شويد اينهمه وقت بگذاريد و آخرش هم چيزي براي شما معلوم نشود و جوابي نداشته باشيد تا به مافوق خود بدهيد. ما هم آنروز كه برگشتيم، جوابي نداشتيم، نه من و نه ناصر. جناب سروان محمدي هم انگار خودش فهميده بود كه داريم دروغ مي‏گوييم. گذاشت تا ما سير حرفهايمان را زديم، آنطور كه خودمان الكي از قبل يك چيزهايي آماده كرده بوديم تا تحويل بدهيم ؛ بعد هم سرش را پايين انداخت و تنهايي رفت توي تاريكي پشت سنگرها گم شد و تا صبح فردا هم او را نديديم. راستش را بخواهيد ،همه آنچه اتفاق افتاده و حالا هم همين طور ادامه دارد، به نوعي مربوط به رسول است. برادر سروان را مي‏گويم كه با مابه منطقه دشمن آمده بود و ديگر برنگشت. به سروان گفتيم شهيد شده و طرز شهيد شدنش را هم دقيقاً نمي‏دانم چه طور سر هم كرديم و توضيح داديم. اما او نمرده بود و اينكه چرا ما دو نفري برگشتيم ،قصه‏اش مفصل است و كمي هم عجيب و غريب. باور كنيد ما مجبور بوديم اين كار را بكنيم. وضعيت خاصي بود. دلمان راضي نميشد كه او را در همان حالت رها كنيم. اولش خواستيم او را با خود بياوريم. گفتيم هر طور شده اين كار را مي‏كنيم. حالا فوقش اين است كه خودمان را هم دستگير مي‏كنند؛ بهتر از اين است كه بهترين دوستمان را تك و تنها رها كنيم و برويم. ناصر زير بغلش را گرفت. مي‏خواست او را روي پشتش بياندازد و تير و خمپاره هم مثل باران از چپ و راست و بالاي سرمان رد مي‏شد. اما... نمي‏شد.نمي‏آمد. همين هاست كه مي‏گويم عجيب و غريب است و باورتان نمي‏شود. تا شما در آن وضعيت قرار نگيريد و همه چيز را درك نكنيد،نمي‏توانيد درست بفهميد و حالا چطور بگويم كه ما مجبور شديم رهايش كنيم؛ بهترين دوستمان را و برادر سروان را...نمي‏دانم. به خدا نمي‏دانم. در يك لحظه مردد مانده بوديم كه چكار كنيم. خودمان هم باورمان نمي‏شد كه داريم چنين كاري مي‏كنيم. گفتيم تفنگ را بدهيم دست خودش، هر وقت كه بهتر بود و هر طور كه دلش خواست ،خودش را راحت كند. اشاره كرد به دستهايش و دوباره شروع كرد به التماس كردن. ديگر تحملم تمام شده بود. فهميدم ناصر هم كلافه شده است. با تفنگهايمان بطرفش نشانه گرفتيم؛ دو نفري كه يعني اين كار را با هم تمام كرده باشيم. چشمهايمان را بستيم و چند لحظه هاج و واج در همان حالت مانديم. اما... نمي‏شد. نمي‏توانستيم. در يك آن ناصر فريادي زد و تفنگش را پرت كرد آن طرف. من هم همين كار را كردم و بعد هر دو با هم شروع كرديم به دويدن.صداي گلوله و خمپاره هم از چپ و راست مي آمد.كمي كه جلوتر رفتيم ،چند لحظه ايستادم.برگشتم و به رسول نگاه كردم. از دور پيدا بود.زل زده بود به طرف ما و همينطورملتمسانه نگاهمان ميكرد و دستهايش را در هوا تكان ميداد و چيزهايي ميگفت كه معلوم نبود. عراقيها هم هر لحظه نزديكتر و نزديكتر ميشدند.با عجله دوباره شروع كرديم به دويدن .
- نميدانم گفته‏ام يا نه، اما بگذاريد براي شما هم از همان اول بگويم، طوري كه خودتان در آن حالت و فضا قرار بگيريد و شايد بهتر بتوانيد به ماجرا پي ببريد و درباره ما قضاوت كنيد. داشتيم برمي‏گشتيم كه آن اتفاق افتاد. تمام كارهايمان را با موفقيت انجام داده بوديم: اينكه چقدر نيرو دارند و پايگاه اصليشان كجاست و وضعيت مهمّاتشان و همه چيزهايي كه سروان محمدي از ما خواسته بود. نمي‏دانم چطور شد كه متوجه ما شدند. از پشت سرمان شروع كردند به تيراندازي. تندتند مي‏دويديم. حواسمان به همديگر نبود. مي‏خواستيم هرچه زودتر خودمان را از آنجا دور كنيم كه ديديم رسول تير خورده. دو تا: يكي به پشت پايش و يكي هم به دستش خورده بود. همانجا زانو زد، خم شد و افتاد روي زمين. صداي گلوله اطرافمان را پُر كرده بود. باران هم به شدت مي‏باريد. ناصر گفت مي‏بريمش، دوتايي مي‏گيريم و مي‏بريمش. امّا نمي‏شد. معلوم بود كه دشمن داشت ما را تعقيب مي‏كرد. هر لحظه امكان داشت برسند و دستگيرمان كنند. گيريم كه حالا توي آن تاريكي و سر و صداها او را مي‏آورديم، بالاخره يك جائي به ما مي‏رسيدند و سه‏تاييمان را اعدام مي‏كردند. اينطوري هم خودمان را به كشتن مي‏داديم و هم اينكه نمي‏توانستيم آن اطلاعات را به خودي‏ها برسانيم. تازه از اين گذشته، رسول خودش هم راضي نمي‏شد با ما بيايد. هرچه اصرار كرديم و خواستيم او را بلند كنيم، حاضر نمي‏شد. مي‏گفت اگر دشمن او را دستگير كند، آنقدر شكنجه‏اش ميدهد تا او مجبور شود همه چيز را بگويد و بعد از اينكه كلي حرف از زبانش مي‏كشيدند، او را به طرز فجيعي كه قبلاً شنيده بوديم، اعدام مي‏كردند. رسول راست مي‏گفت. آدم اگر سنگ هم باشد، نمي‏تواند شكنجه‏هاي آنها را تحمّل كند و مجبور مي‏شود هرچه دارد بگويد تا رهايش كنند ،كه نمي‏كردند. همه اينها را گفت و من و ناصر همينطور حيران مانده بوديم كه براي چه اين حرفها را مي‏زند و منظورش از اين نگاههاي عجيب و غريب كه به ما مي‏كرد، چه بود. فكر كرديم پس بايد هرطور شده او را با خود ببريم.تازه خودمان هم به اين نتيجه رسيده بوديم و دلمان قبول نمي‏كرد همانجا ولش كنيم .امّا نمي‏آمد. هرچه خواهش و نصيحت كرديم، قبول نمي‏كرد. توي خونهايش غلت مي‏خورد و خودش را به زمين محكم چسبانده بود. بدجوري گير كرده بوديم. نمي‏فهميديم چكار بايد بكنيم. گيج شده بوديم كه رسول از ما چه مي‏خواهد. مثل پرنده‏اي كه بالهايش خيس شده باشد و نتواند پرواز كند، روي زمين خوابيده بود و خون از دست و پايش بيرون مي‏زد. وقتي ديد كه ما ترديد داريم، شروع كرد به التماس كردن و آرام‏آرام حرفش را زد و تازه ما فهميديم كه چه مي‏خواهد و براي چه اينقدر اصرار مي‏كند.
- شما يك لحظه خودتان را جاي ما بگذاريد. توي آن جهنّم باران و گلوله و وقتي آدم بداند دشمن پشت سرش دارد تعقيبش مي‏كند و هرلحظه ممكن است سربرسد، ديگر عقلش درست كار نمي‏كند و نميتواند درست فكر كند. ما هم خودمان را گُم كرده بوديم. مانده بوديم كه چكار بايد بكنيم. نمي‏شد كه رهايش كنيم و برويم. خودش هم كه راضي نميشد با ما بيايد. تا حالا هيچوقت چنين صحنه‏اي را نديده بودم. خوانده بودم توي كتابها و شنيده بودم كه نيروهاي كشورهاي ديگر چگونه آموزش ديده‏اند و در اين مواقع چكار مي‏كنند، امّا نميشد. آخر مادو سال با هم بوديم.مثل سه تادوست صميمي. با هم آموزش ديده بوديم و توي اكثر عملياتها هم با همديگر شركت مي‏كرديم. طوري شده بود كه همه به ما مي‏گفتند سه‏قلوها...تازه فقط همين نبود، جواب برادرش را چه مي‏داديم ؛سروان محمدي آنقدر برادرش را دوست داشت كه به زور او را همراه ما فرستاده بود. دلمان برايش مي‏سوخت. مي‏دانستيم كه چقدر درد مي‏كشد.لحظات سختي بود... حالا اينها را كه مي‏گوييم ، اينطور نيست كه بخواهيم دليل بياوريم و يا از عاقبت خودمان مي‏ترسيم. نه... اگر اينطور بود كه اصلاً پيش شما نمي‏آمديم. سي‏و پنج - شش سال عمر كرده‏ايم و نهايتش ده يا بيست سال ديگر هم تا از نفس بيفتاديم، قضيه را يك جوري پيش خودمان نگه مي‏داشتيم؛ مثل حالا كه ده سال گذشته و كسي به اين ماجرا بو نبرده است، اين راز را به كسي نمي‏گفتيم و ديگر لازم نبود اينقدر سئوال و جواب پس بدهيم. اصلاً مي‏توانستيم خودمان جور ديگري مسئله را بين خودمان حل كنيم و تصميم ديگري بگيريم.خودتان مي‏دانيد كه كار ما ديگر از اين حرفها گذشته است ،از زخم زبان شنيدن و عذاب وجدان كشيدن و...
- حالا گيريم كه يك چيزي گفتيم و شما هم باور كرديد و مجازات ما را تخفيف داديد، جواب خودمان را چه بدهيم. جواب دلمان را چه بدهيم. براي من كه ديگر كار از اينها گذشته است. سالهاست كه دارم عذاب مي‏كشم. هر روز، هر ثانيه و هر لحظه‏اي كه بر من مي‏گذرد، مثل يك قرن است. اولش مي‏گفتم تمام مي‏شود. روزها كه بيايند و سالها كه بگذرند، كم‏كم غبار فراموشي روي آن واقعه مي‏نشيند و خيلي راحت مي‏توانم خودم را متقاعد كنم. اما اينطور نبود. ديدم فايده ندارد. هر جا كه مي‏رفتم با من بود. رسول را مي‏گويم، روح رسول را كه همه جا را پُر كرده بود. انگار ذره ذره شده بود و لاي پوست و استخوان و سلولهاي بدنم جا گرفته بود. توي خانه، روي سقف، ديوارها و همه‏جا بود و رهايم نمي‏كرد. مي‏خواستم فرار كنم. بروم يك جائي، يك شهر دور افتاده و يا روستايي در آخرين نقطه از مرز و خودم را يك جوري گم و گور كنم و تا آخر عمر همانجا بمانم، طوري كه هيچكس نتواند پيدايم كند. فكر مي‏كردم شايد راحتتر باشم. لااقل مجبور نبودم نيشخندهاي آشناها و همسايه‏ها را تحمل كنم و تمام طول روز سنگيني نگاه پدر را بر دوش خودم حس كنم كه صاف زل زده است به من و در حاليكه سرش را تكان مي‏دهد آهسته و طوري كه نشنوم_ و مي‏شنيدم_ بگويد كه پسره پاك موجي شده است. بله آقا. همين چيزها بود كه تصميم گرفتم خانه را ترك كنم. گفتم بروم سراغ محسن. آنجا توي شهر آنها حتماً كوهي پيدا مي‏شد كه جنگلهايش آدم را براي ساعتها و روزها مشغول كند و محسن هم با آن هيكل رشيد و چهارشانه و لبهائي كه هميشه لبخندي گوشه آن نقش بسته بود، مي‏توانست مرهم خوبي براي دردهايم باشد؛ كه روبرويش بنشينم و همه حرفهايم را و چيزهايي كه توي دلم انبار شده بود و به هيچكس نمي‏توانستم بگويم، با او در ميان بگذارم؛ خاطراتي كه فكر مي‏كردم براي او ديگر تمام شده است. امّا...
- از همان روزهاي اول جدائيمان منتظر آمدنش بودم. نه آدرسي... نه شماره تلفني و... چند روز بعد از آن واقعه بي‏خبر از منطقه بيرون زده بود.مدتي بعد هم شنيدم كه جبهه را كلا رها كرده و رفته. هيچكس نمي‏دانست چرا و فقط من بودم كه علت اصليش را مي دانستم. نميدانم، شايد سروان محمدي هم متوجه شده بود و به روي خودش نمي‏آورد؛ اينطور كه رفتارش را با من تغيير داده بود وخيلي سعي مي‏كرد با من رو در رو نشود. اما من حواسم بود. مي‏ديدم كه او چطور بعد از اين واقعه كم حرف و گوشه گيرشده بود.يك جور ديگري شده بود. شبها از چادر بيرون مي‏رفت و تا مدتها روي تخته سنگ پائين تپه مي‏نشست و به آسمان خيره مي‏شد.سروان ديگر آن سروان سابق نبودكه هيبت صدايش بچه ها را در خواب و بيداري مي لرزاند،كه اگر هزار تا جنازه لت و پار شده و بي سر و دست و پا را هم جلويش مي انداختي ،انگار نه انگار كه چيزي ديده باشد؛ قرص و محكم . مثل سنگ بود سروان.مثل تنه درختي كه بچه هاي خط به آن تكيه داده بودند تا نيفتند.اين طور بود سروان؛ آب از آب تكان ميخورد مي فهميد.براي همين هم مي گويم كه احتمالا يك چيزهايي را ميفهميده...ناصر رفته بود ومن هميشه فكر مي كردم كه احتمالايك روزي سر و كله اش پيدا مي شود.گفتم كه مي‏آيد، برمي‏گرد؛ هرجا كه رفته باشد . بالاخره يك روز بايد مي‏آمد. امسال... سال بعد... سه سال بعد و وقتي آمد كه ده سال گذشته بود. همين هفته قبل را مي‏گويم. غروب بود و بيرون باران تندي مي‏آمد. نشسته بودم توي اتاق نشيمن، روي صندلي و دستهايم را گذاشته بودم روي طاقچه و داشتم بيرون را تماشا مي‏كردم كه يكدفعه صداي زنگ بلند شد. اولش نشناختمش. خيس شده بود. موهاي جلوي سرش تمام سفيد شده بود؛ افتاده بود روي پيشانيش. صورتش لاغر و استخواني شده بود. خيلي با آنوقتها فرق كرده بود. انگار داشت مي‏لرزيد. هوا سرد بود. زير روشني صاعقه توانستم او را خوب ببينم. باورم نمي‏شد كه خودش باشد. براي يك لحظه آن صحنه جلوي چشمانم زنده شد. توي باران... شدت بارندگي و رعد و برق و صاعقه و آسماني كه عزا گرفته بود و تصوّرش را بكنيد كه آنجا، جلوي چشمانت، يكي از دوستانت افتاده باشد...روي خاك...خاك باران خورده...و خون همه جاي او را پوشانده باشد؛ روي سينه‏اش، پاها،دست‏ها... و دستِ راستش را كه با تكه‏اي پوست به بدنش آويزان شده، تكان بدهد و التماس كند... هي التماس كند و اصرار كند وچشمان معصوم و اشك آلودش را باز و بسته كند و تو گيج شده باشي؛ همينطور هاج و واج مانده باشي و نداني كه چه‏كار بايد بكني؛ شلاق باران به سر و صورتت بخورد و بالاي سرت و چپ و راست و اطرافت صداي رگبار گلوله‏ها و مسلسلها بيايد و هول برت دارد كه همين الان است كه سربرسند و شما را هم بگيرند و دستگير كنند و اعدام كنند... او هم هي التماس كند و... هي التماس كند و... ديدم ناصر زل زده است به من و بر و بر دارد نگاهم مي‏كند. او را توي اتاق خودم بردم. پرده را كشيدم. صداي راديو را هم بلند كردم تا باران را پشت پنجره نبيند و صدايش را حس نكند. مدام مي‏خنديدم. از روزهاي خوش باهم بودنمان مي‏گفتم و اداي آدمهاي شاد را در مي‏آوردم. با خودم فكر مي‏كردم حالا ديگر ناصر همه چيز را فراموش كرده و زندگي جديدي را براي خودش شروع كرده است. نمي‏خواستم بفهمد كه در اين مدت چه كشيده‏ام، همين حالايش هم همه چيز را نمي‏فهمد. ولي حالاكه خودش هم اينجا كنار من وشماست ، دلم مي‏خواهد براي شما بگويم كه شبها چطور در اين شدت باد و سرما پنجره اتاقم را باز مي‏كردم - طوري كه ستاره‏ها پيدا باشند - و همينطور مثل مار دور خودم مي‏پيچيدم و خيره مي‏شدم به آسمان و تا صبح عددها را مي‏شمردم. از يك تا صد... تا هزار... تا آنجا كه عددي بود و بلد بودم. فكر مي‏كردم اگر ناصر بفهمد، خودم را كوچك كرده‏ام، خوار مي‏شوم و آنوقت پيش خودش فكر مي‏كند كه لابد آن روزها هم ترسيده بودم و توي دلش كلي مرا سرزنش مي‏كند. سعي كردم يك جوري نشان بدهم كه يعني زندگي خوبي دارم و ديگر به روزهاي جنگ فكر نمي‏كنم. تا يك روز... دو روز... سه روز... و چيزي كه بيشتر از همه آزارم مي‏داد، رفتار ناصر بود. خيلي كم حرف مي‏زد. نمي‏خنديد اما يك ريشخند، يك لبخند تلخ اغلب اوقات گوشه لبش بود. وقتي كه حرف مي‏زدم، زل مي‏زد به صورتم، به چشمانم و انگار داشتم آب مي‏شدم، ذره ذره ميشدم و فكر مي‏كردم مي‏خواهد هر طور شده از من اعتراف بگيرد.
- آخرش مجبور شد همه چيز را بگويد. باورم نمي‏شد كه محسن هم مثل خودم باشد. همان بار اول كه ديدمش، شك كردم. از خنده‏هاي بچه‏گانه‏اش، از اداهايي كه از خودش در مي‏آورد و براي همين هم خودم را گرفتم كه هيچ نگويم. نمي‏خواستم نمك به زخمش بپاشم. نمي‏خواستم دوباره آن خاطرات را پيش چشمش زنده كنم. نمي‏دانم، شايد هم مي‏ترسيدم؛ از اينكه بگويم و او مثل هميشه و آن روزها كه مي‏خنديد وقاه قاه ميزد و دندانهاي سفيدش تا آخر پيدا ميشد، بخندد وقاه قاه بزند و دندانهاي سفيدش تا آخر پيدا بشود و با صداي رگه‏دار و مردانه‏اش بگويد كه گذشته است... همه چيز گذشته است... اما نگذشته بود. مي‏بينيد كه الان هم هيچ چيز براي ما تمام نشده است. ديگر كلافه شده بودم. نمي‏توانستم بيشتر از اين تحمّل كنم. بايد همه چيز را بهش مي‏گفتم. همه حرفهايي كه مثل يك غدّه سرطاني توي دلم جمع شده بود، توي گلويم و مي‏ترسيدم اگر نگويم، بزرگ بشود و بزرگتر و آنقدر كه راه گلويم را ببندد و از نفس بيفتم. مي‏گفتم تا ديگر مجبور نباشيم موقع صحبت كردن سرهايمان را پايين نگه داريم و همه‏اش مواظب باشيم كه نگاهمان به هم نيفتد و اينقدر عذاب بكشيم. تصميم خودم را گرفته بودم. همين چند شب پيش بود. فكر مي‏كردم به اينكه صبح شود و محسن بيدار شود و... ساعت از دو گذشته بود. هر كاري مي‏كردم خوابم نمي‏برد. مگر ميشد بخوابي... از صداي ممتد رعد و برق و ضربه‏هاي محكم باران كه پشت پنجره مي‏خورد... انگار يك نفر آنجا بود... پشت پنجره . چنگ مي‏انداخت و مي‏خواست هر طور شده شيشه‏ها را بشكند و خودش را بيندازد توي اتاق... پنجه‏هايش را روي شيشه مي‏كشيد و فشار مي‏آورد... انگار رسول بود كه باد صدايش را با خود مي‏آورد... داشت التماس مي‏كرد... فرياد مي‏زد كه مرا بكُشيد و به پاي تير خورده‏اش اشاره مي‏كرد و دستهايش كه آويزان مانده بود... چشمانم را بستم؛ شايد كه نباشد، شايد آن تصاوير رهايم كنند و زير پتو غلت مي‏خوردم و جابجا مي‏شدم و نه... درست در يك لحظه بود كه تمام اتاق لرزيد. صداي عجيبي بلند شد. بي‏اختيار از جا پريدم و توي رختخواب نشستم. محسن هم بيدار شده بود. از صداي رعد و برق و ديدم كه دارد گريه مي‏كند. تمام صورتش خيس اشك شده بود. قبل از اينكه من بخواهم حرفي بزنم، خودش همه چيز را گفت.
- آن شب، شب خيلي عجيبي بود. من و ناصر تا ساعتها با هم حرف زديم؛ از خاطرات جنگ، از روزهاي خوب با هم بودنمان و بعد كه رسيديم به آن روز كه آن حادثه اتفاق افتاده بود، هر دو يك جوري شديم. ابتدا هر كدام سعي مي‏كرديم تقصير را به گردن ديگري بياندازيم، بحث كرديم و وقتي كه به نتيجه نرسيديم، عصباني شديم. سر هم داد زديم. بعد ناصر يكهو زد زير گريه، من هم گريه كردم و هر دو با هم تا مدتها گريه كرديم و در آخر تصميم عجيبي گرفتيم. گفتيم برويم سراغ سروان محمدي و هر طور شده او را پيدا كرده و همه چيز را برايش تعريف كنيم؛ هر طوري خودش خواست با ما رفتار كند. صبح زود با چشمان پف كرده و خواب آلود از خانه بيرون زديم. همه جا را دنبالش گشتيم ؛هر جايي كه احتمال ميداديم. و... نبود، سروان نبود. هر جايي كه رفتيم و از هر كه پرسيديم نتوانست كمكي به ما بكند تا اينكه بعد از دو سه روز يكي از بچه‏ها كه قبلاً بي سيم چي گردان بود گفت كه يك كه يك بار كسي را شبيه سروان در جايي ديده بود. هي فكر كرد و به حافظه‏اش فشار آورد و آخرش هم ما را فرستاد يك جايي كه معلوم بود معلولين جنگ را آنجا بستري مي‏كردند. اينجايش را دلم نمي‏آيد بگويم. گريه‏ام مي‏گيرد. خودتان كه مي‏بينيد... اما مي‏گويم. فقط براي اينكه قرار شده همه چيز را پيش شما اعتراف كنيم تا بهتر بتوانيد تصميم‏گيري كنيد. سروان مرده بود؛ نه اينكه مرده باشد، ولي ساكت و بي حركت روي ويلچر در اتاق تاريك و كوچكي در آسايشگاه نشسته بود و فقط پلكهايش را به هم مي‏زد. گاهي هم سرش را تكان مي‏داد، اما حرف نمي‏زد و همين‏ها بود كه ما را بيشتر عذاب مي‏داد. نشسته بود سر جايش و همين طور صاف زل زده بود به ما دو تا. انگار مي‏خواست چيزي بگويد،حرف بزند، فرياد بزند. تكان تكان مي‏خورد، به گلويش فشار مي‏آورد، پلكهايش را به هم مي‏زد و تا آخر هم نگفت. هيچي نگفت. رئيس آسايشگاه برايمان توضيح داد كه خودشان هم دقيقاً علت بيماري او را نمي‏دانند. يكي دو سال بعد از جنگ او را در همان حالت به آنجا آورده بودند و احتمالاً توي جبهه كه بوده، به اين مرض دچار شده. اما اينطور نبود، لااقل من مي‏دانم كه اينطور نبوده و اين حالتهايش و اين نگاهش چيز خاصي مي‏خواست بگويد.
- مي‏گويد نگاهش... يك چيز رابرايتان توضيح بدهم. عجيب بود آقا، توي جبهه هم كه بوديم، بچه‏ها خيلي از حركات چشم سروان حساب مي‏بردند. مي‏گفتند يك جوري است كه وقتي نگاهت مي‏كند آدم هم مي ترسد و هم دلش مي‏خواهد ساعتها بايستد و به رنگ چشمانش خيره شود. اما آن روز حالتش فرق مي‏كرد؛ روزي كه قرار بود من و محسن و رسول عمليات را شروع كنيم، صاف آمد و ايستاد روبروي ما. از اهميت اين عمليات گفت كه خيلي برايشان مهم و اساسي است، اطلاعاتي كه ما مي‏بايستي در منطقه دشمن جمع آوري مي‏كرديم و مراحل انجام كار و در آخر ،وقتي حرفهايش تمام شد، مرا كنار كشيد و زل زد به چشمانم. پس از كلي نصيحت و مقدمه چيني وحرفهاي ديگر ، از من خواست كه مواظب برادرش باشم. مي‏گفت اين اولين عمليات مهمي است كه او شركت مي‏كند. راست مي‏گفت. حالا چطور او را فرستاده بود هم خودش يك معماست. حدس مي‏زنم سروان شنيده بود كه يكي از بچه‏ها گفته كه او هيچ وقت جاهاي سخت برادرش را نمي‏فرستد و او هم يك جوري بهش برخورده بود. نمي‏فرستاد. راستش همين است كه مي‏گفتند. اما رسول هم سنش از ما كمتر بود .تجربه زيادي هم از جبهه نداشت. شايد بخاطر همين بود، شايد هم... مي‏دانيد سروان رسول را خيلي دوست داشت، نه اين كه فكر كنيد چون برادرش بوده،اينطور بوده ، نه، اصلاً ارتباط بين آنها يك چيز ديگري بود. سروان حاضر بود بميرد اما كوچكترين آسيبي به برادرش نرسد. نمي‏دانم، بچه‏ها هر كدام نظري داشتند. بعضي‏ها مي‏گفتند چون كه او برادر كوچكترش بوده و شباهت زيادي به پدر مرحومشان داشته اينطور بوده. آها... يك چيز ديگر هم يادم آمد. اينكه شنيده بودند سروان تمام اعضاي خانواده‏اش را در بمباران جنوب از دست داده و از بين آنها فقط رسول زنده مانده است. باز هم نمي‏دانم، ولي شايد همه اينها را يك جوري بشود به گم شدن سروان ربط داد.
- آنروز توي آسايشگاه، سروان هيچ حرفي نزد.گذاشت تا ما سير حرفهايمان را زديم .آن واقعه را هم برايش تا آخر تعريف كرديم و در آخر هم براي اينكه اميدوارش كرده باشيم ،گفتيم كه برميگردد ؛مثل خيلي هاي ديگركه اسير شده بودند و حالا برگشته اند...هي حرف ميزديم و سروان هم هيچ حركتي نمي كرد. خيره شده بود به ما، به چشمان ما و عجيب بود كه رهايمان نمي‏كرد.ساكت و بي حركت همان طور ماند تا يك ساعت و يك سكوت تلخ و عذاب آور و ما كه گيج شده بوديم و هاج و واج مانده بوديم كه چكار كنيم و چه تصميمي بگيريم. بالاخره ناصر سرش را پايين انداخت كه يعني برويم. طاقتش تمام شده بود؛ خود من هم همين طور. بلند شديم و با سرعت آسايشگاه را ترك كرديم تا فرداي آنروز ،يعني ديروز كه قرار گذاشتيم دوباره برويم پيشش. آخر هنوز حرفهايمان با سروان تمام نشده بود. مي‏خواستيم هر طور شده، تكليف خودمان را روشن كنيم. اما... اما نبود، سروان نبود. گويي نيمه‏هاي شب و يا صبح زود، طوري كه هيچ كس خبر دار نشده بود، از آنجا فرار كرده و هيچ اثري هم از خودش بجا نگذاشته بود. وقتي رسيديم، آسايشگاه شلوغ بود. مخصوصاً اتاق سروان. رئيس آسايشگاه اشاره كرد كه سروان از لحاظ جسمي كاملاً سالم بوده و فقط از لحاظ ذهني و رواني مشكل داشته. او كلي استدلال كرد و در آخر هم نتوانست هيچ دليلي براي ناپديد شدن او پيدا كند. تنها كارش اين بود كه با شما تماس گرفت تا بالاخره وظيفه خودش را انجام داده باشد. ما هم سرمان را پايين انداخته و به خانه برگشتيم و حتي با خودمان هم هيچ حرفي نزديم، تا شب و نيمه‏هاي شب كه دوباره به فكر چاره جويي افتاديم.
- هي حرف زديم و فكر كرديم و سرانجام با هم قرار گذاشتيم بياييم پيش شما و اگر بشود با همكاري هم رد سروان را پيدا كنيم. همه اينها را هم گفتيم. هر چي كه از گذشته مي‏دانستيم و يا حالا اتفاق افتاده بود. شايد هم خيلي چيزها را زيادي گفته‏ايم، اما چون كه خودتان خواسته بوديد، سعي كرديم همه چيز را شرح بدهيم. بالاخره هر چي كه باشد شما مأمور دولت هستيد و بهتر مي‏دانيد كه كجا مي‏شود اشخاص گمشده را پيدا كرد. شايد حالا بپرسيد مثلاً چه دردي را دوا مي‏كند كه او را ببينيم و با او حرف بزنيم. خودمان هم نمي‏دانيم. لااقل خودم نمي‏دانم. فقط... چطور بگويم ، حالا ديگر درد ما بيشتر شده است. رنج و عذابي كه ده سال است بر دوش مي‏كشيم، نه تنها كمتر نشده كه گم شدن سروان هم به آن اضافه شده است. نمي‏خواهم شما را خسته كنم و بيشتر از اين وقتتان را بگيرم. تا همين جايش هم خيلي پر حرفي كرده‏ام و شما... شما هم اگر دلتان خواست، حتي مي‏توانيد بعد از اينكه او را پيدا كرديد، ما را تشويق كنيد، جايزه بدهيد، زنداني كنيد و يا مي‏توانيد رهايمان كنيد تا بمانيم و عذاب بكشيم ؛ همان كاري كه ما در حق رسول انجام داديم، در حق جناب سروان. ديگر خودتان بهتر صلاح مي‏دانيد. مهم اين است كه ما وظيفه خودمان را انجام داديم و لااقل كمي سبكتر شده‏ايم. حالا نه اين كه كاملاً فراموش كنيم و از يادمان برود. نه... كار ما ديگر از اين حرفها گذشته است. براي ما فرقي نمي‏كند. ديگر به اين فكرها و صحنه و سر و صداهايي كه هميشه دنبالمان هستند، عادت كرده‏ايم. ده سال است كه داريم عذاب مي‏كشيم؛ هر روز و هر ماه و هر سال و... هزار سال بعد هم اگر باشيم، دوباره مائيم و اين اندوه پير و كهنه و...

پايان


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31081< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي